loading...

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

بازدید : 772
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانهفقط یک جعبه

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فقط یک جعبه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه‌ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی‌بعد، مار از راه رسید.
مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می‌گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه‌ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید.
کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه‌ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.

همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن‌ها سعی می‌کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد.
مارمولک حنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»

مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!»
کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می‌کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن‌ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله‌ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه‌ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه‌ی آویزان از آن جا دور شدند.

مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.

بازدید : 656
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانهصلح حیوانات

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستان قصه صلح حیوانات

مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه‌‌‌ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .

رفت ورفت تا به پشت نرده‌های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .

روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

خروس گفت : از تو می‌ترسم و بالای درخت احساس امنیت می‌کنم .

روباه گفت : مگر نشنیده‌‌‌ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .

خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد

روباه پرسید : به کجا نگاه می‌کنی ؟

خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می‌دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد . نمی‌دانم سگ است یا گرگ !

روباه گفت : با این نشانی‌ها که تو می‌دهی ، سگ بزرگی به اینجا می‌آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم .

خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟

روباه گفت : می‌ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .

و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد .

بازدید : 620
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانهحمومک حوضچه داره

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه حمومک حوضچه داره
حمومک حوضچه داره

بشین و پاشو خنده داره
بلبک چهچه داره

بشین و پاشو خنده داره
مرغک جوجه داره

بشین و پاشو خنده داره
ببعی دنبه داره

بشین و پاشو خنده داره
چوپون گله داره

بشین و پاشو خنده داره
شیر وماست کره داره

بشین و پاشوخنده داره
قصه گو قصه داره

بشین و پاشو خنده داره
حمومک مورچه داره

بشین و پاشو خنده داره

***

بازدید : 575
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانهجیغ زدن

شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

وقتی که جیغ می‌زنم

صدای من بد می‌شه

خیلی صدام بلنده

از دیوارا رد می‌شه

مثل آتیش داغ می‌شم

مثل ژله می‌لرزم

شکل هیولا می‌شم

از خودمم می‌ترسم

***

بچه‌های خوشگلم
جیغ زدن ، خیلی کار بدی هست
هم خودتون اذیت میشین و هم مامان و بابا
به جای جیغ زدن چه خوبه که قشنگ حرف بزنیم

بازدید : 530
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه قورباغهسبز

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه سبز - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏‌ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.

ناگهان...

ویز... ویز... ویز...

بیز... بیز... بیز...

وز... وز... وز...

یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.

مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»

دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه‏ قاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه‏ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه‏قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق‏ تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر می‏شد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه‏ای را که به طرفش می‏آمدند، نشنید! کمی‌بعد، پشه‏‌ی چاق و چله‏‌‌‌ای نیش محکمی‌به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:

«آخ... وای... آی...»

پشه و مگس فرار کردند.

سنجاب، همان‏طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:

«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!

خوش‏ گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»

دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه‏‌ی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.

بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس‏ها و پشه ‏هایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین می‏پریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:

«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»

حیوان‏ها متوجه‏ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:

«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ‏ی بی‏مصرف!»

دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:

«پشه‏‌ها و مگس‏ها کم بودند، این هم اضافه شد!»

لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:

«واه ... و اه... چه چشم‏های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»

جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ‏هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.

قورباغه بازویش را گرفت و گفت:

«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ‏هایت باشی!»

حیوان‏ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:

«جایزه‏ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زباندراز شما!»

قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.

حیوان‏ها بلندتر خندیدند و داد زدند:

- آخ جان! رفت...

لک لک گفت: «مگس‏ها و پشه‏‌ها هم رفته‏اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:

«اگر دوباره بیایند، می‌‏دانم چه کارشان ...»

اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...

ویز... ویز... ویز...

بیز... بیز... بیز...

وز... وز... وز...

همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه ‏تیغی هم چند تا از تیغ‏هایش را به طرف‏ آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:

«آه... خسته شدم! آخر چه‏قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ‏هایم زندانی کنم؟»

لک لک پرید هوا و گفت:

«من که رفتم. خداحافظ!»

ویز... ویز... بیز... وز... وز...

سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس‏ها و پشه‏‌ها، بالا و پایین پریدند!

قور... قور... قور...

ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه‏ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه‏ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را می‏آورد بیرون و می‏برد توی دهانش! جوجه‏تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ‏هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:

«عجب! باز هم مگس‏ها و پشه ‏ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»

جوجه ‌‏تیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را می‏لیسید و به... به... و قور... قور... می‏کرد و می‏گفت:

«وای ... چقدر خودش‏مزه ‏اند!»

جوجه‏ تیغی که تازه متوجه‏ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان‏ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک‏لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه‏ تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دست‏ها و پاهایش را از زیرتیغ‏هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ می‏دانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ می‏دانید قورباغه‏ای که دلش را یک عالم شکستیم چه می‏کرد؟»

او ماجرا را برای حیوان‏ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه‏ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.

دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی‌بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه ‏تیغی و لک ‏لک بود!

بازدید : 453
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانه ماشین مورچه ای

داستان قصه ماشین مورچه‌‌‌ای - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

این داستان کوتاه کودکانه، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می‌کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می‌رسد و …. .

داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی:

سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می‌رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می‌کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن.

یه روز مورچه‌ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه‌ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی‌استراجت کنن. یه دفعه یکی از مورچه‌ها صدا زد و گفت:

راستی چرا ما ماشین نداریم؟چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می‌کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟

حرف این مورچه انقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن .بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم .

ولی چطوری ؟ مورچه‌ها با چه وسیله‌‌‌ای می‌تونن ماشین بسازن .

اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله‌‌‌ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن . هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن.

یکی از مورچه‌ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه‌ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می‌تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن.

مورچه‌ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن .

اونا اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن ،خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن .

وقتی به خونه رسیدن مورچه‌های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می‌یومدن . مورچه‌ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن. ملکه مورچه‌ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه‌‌‌ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه‌‌‌ای کار مورچه‌ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن.

بازدید : 874
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه نان تازه

شعر کودکانه آموزش اشکال هندسی - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

دانید من که هستم؟
من نان تازه هستم
خوش عطرم و برشته
عطرم به جان سرشته
زینت سفره‌هایم
قوت دست و پایم
حاصل کار یاران
خوراک صد هزاران

حکایتم دراز است
در من هزار راز است
بشنو تو سرگذشتم
چه بودم و چه گشتم

گندم بودم در آغاز
گندم ناز و طناز
دهقان پیر مرا کاشت
زحمت کشید تا برداشت
هر روز و شب داد آبم
ببین چقدر شادابم
از رنج و کار دهقان
کم کم شدم شکوفان

قدم بلند شد کم کم
بوسید رویم را شبنم

به به به خوشه‌هایم
گندم با صفایم
شد ساقه ام طلایی
آی برزگر کجایی؟

پیشم بیا شتابان
با داس تیز و بران

دروم کرد مرد دهقان
برد پیش آسیابان

آردم کرد آسیابان
خمیر شدم پس از آن

گذاشت رو پاروش نانوا
چید تو تنور خمیر را

گرفتم از آتش جان
یواش یواش شدم نان


ده‌ها تن گرم کارند
شب تا سحر بیدارند

تا نان شود مهیا
آید به سفره ما
ای که می‌خوری نان را
بدان تو قدر آن را

***

بازدید : 507
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه رودخانه

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه رودخانه

آهای آهای آی گرگه
این رودخونه بزرگه
آبش خیلی زیاده
نمیشه رفت پیاده
باید که قطره باشیم
یا که یک چیز سوار شیم
اگه کسی ببینه
سر دمت رو می‌چینه
یکی با یک گلابی
یک کاسه لعابی
یک موش و یک تله موش
یک گربه و بک خرگوش
یک ماه و یک ستاره
عید اول بهاره
یک ماه و یک ستاره
عید اول بهاره

***

بازدید : 484
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 5:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه پیشی و پاندا

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه - قصه داستان پیشی و پاندا

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود
همه‌ی بچه‌های حیوانات به مدرسه می‌رفتند و خانم آهو به آنها درس می‌داد. بچه‌ها خانم آهو را خیلی دوست داشتند. او خوش اخلاق و مهربان بود و قصه‌های قشنگی برای آنها تعریف می‌کرد.🤓
روزی یک شاگرد جدید به مدرسه‌ی جنگل سبز آمد. او یک بچه خرس پاندای ساکت و غمگین بود که با هیچ کس حرف نمی‌زد. هر چه بچه میمون برایش شکلک درآورد نخندید.🐼🙉
هر چه بچه خرگوش دورش چرخید و گوشهایش را تکان داد نتوانست او را بخنداند.🐰🐼
جوجه پرنده‌ها هم ترانه‌های شاد خواندند و به او خوشامد گفتند، اما بچه خرس پاندا ساکت و اخمو نشست و به آنها اعتنا نکرد.🐥🐼
خانم آهو که دید خرس پاندا خیلی ساکت است، به او گفت: پسر گلم برو با بچه‌ها بازی کن. آنها مهربانند و می‌خواهند دوست تو باشند.🐼
ببین میمون کوچولو و خرگوشک چقدر بامزه اند.🐒🐰
به صدای بلبل و طوطی و قناری و کبوتر گوش کن، ببین چقدر قشنگ آواز می‌خوانند.

اما خرس پاندای کوچولو سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت. چند روز گذشت و پاندا کوچولو جواب سلام بچه‌ها را نداد. پیشی کوچولو هر روز به پاندا سلام می‌کرد و می‌گفت: میومیو، پاندا کوچولو اخم نکن، خنده بکن، بیا با من بازی بکن. ولی پاندا ساکت و غمگین بود و به حرف‌های او نمی‌خندید.🐼🐱
یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، پیشی دنبال پاندا راه افتاد تا ببیند او کجا می‌رود. پاندا کوچولو رفت و رفت تا به کلبه‌ی قدیمی‌و کوچکی در وسط جنگل رسید. جلوی در کلبه یک خانم و آقای پاندا نشسته بودند. آنها هم غمگین به نظر می‌رسیدند. پاندا کوچولو به طرف آنها رفت و کنارشان نشست. خانم پاندا، پاندا کوچولو را نوازش کرد و گفت: پسر نازم، امروز توی مدرسه چی یاد گرفتی؟ پاندا کوچولو جواب داد: مدرسه را دوست ندارم، دلم می‌خواهد به جنگل خودمان برگردیم.🐼😞
پیشی کوچولو آهسته آهسته به آنها نزدیک شد و سلام کرد. خانم و آقای پاندا جواب سلامش را دادند. پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: این همکلاسیمه. خانم پاندا به پیشی گفت: تو دوست پاندا کوچولوی ما هستی؟ پیشی کوچولو جواب داد: پاندا کوچولو با هیچ کس حرف نمی‌زند و دوست نمی‌شود. او همیشه اخمو و غمگین است، اما من دلم می‌خواهد با او دوست شوم.🐼😺
پاندا کوچولو با ناراحتی گفت: ولی من دلم نمی‌خواهد. آقا و خانم پاندا با تعجب پرسیدند: برای چی؟ پاندا کوچولو جواب داد: من جنگل خودمان را می‌خواهم، دوستان خودم را می‌خواهم.😒🐼
آقای پاندا گفت: آن جنگل دیگر وجود ندارد. آدم‌ها تمام درختان را بریدند و به جایش خانه ساختند. تمام حیوانات آن جا آواره شدند. ما هم شانس آوردیم که اینجا را پیدا کردیم.🐼
پیشی کوچولو وقتی فهمید که چه بلایی به سر جنگل پانداها آمده خیلی ناراحت شد. به پاندا کوچولو گفت: غصه نخور، همه‌ی بچه‌های مدرسه دوستت دارند. فردا توی مدرسه ماجرای قطع درختان جنگل تان را تعریف کن تا بچه‌ها هم بدانند که چرا اینقدر غمگین و ناراحتی.🐼😸
فردای آن روز پاندا کوچولو به همه‌ی بچه‌های مدرسه سلام کرد و گفت: بچه‌ها، ما در یک جنگل سبز و قشنگ خانه داشتیم و زندگی می‌کردیم. آنجا پر از درختان بامبو بود. همه‌ی پانداها بامبو دوست دارند. من دوستان زیادی داشتم و با آنها به مدرسه می‌رفتم.🐼😌
همه‌ی ما شاد و سرحال بودیم تا این که یک روز آدم‌ها آمدند و با اره برقی به جان درخت‌ها افتادند و تمام درختان را بریدند و کم کم به جایشان خانه و آپارتمان و جاده ساختند و حیوانات جنگل را آواره کردند.😢
تعدادی از حیوانات هم به دست آدم‌ها اسیر شدند، اما من و پدر و مادرم فرار کردیم و مدت‌ها سرگردان بودیم تا این که به این جنگل رسیدیم و جایی برای زندگی پیدا کردیم. دل من برای دوستانم خیلی تنگ شده و از دست آدم‌ها خیلی عصبانی هستم.🐼😠
بچه‌های مدرسه از شنیدن داستان زندگی پاندا کوچولو خیلی ناراحت شدند. آنها به پاندا قول دادند که دوستان خوبی برای او باشند. گفتند که از جنگل سبز مراقبت می‌کنند تا انسان‌ها نتوانند درختان را قطع کنند و حیوانات را آواره و بی خانمان نمایند. بعد هم نشستند و نامه‌‌‌ای نوشتند و تمام ماجرا را در آن شرح دادند و نامه را برای من فرستادند تا داستان آن را برای بچه‌ها بنویسم. من هم داستان را همان طور که خواندید برایتان نوشتم تا شما هم بدانید که قطع درختان جنگل‌ها به دست انسان، گناهی بزرگ و اشتباهی جبران ناپذیر است. پس شما هم از درختان نگهداری کنید و هرگز شاخه‌های آنها را نشکنید و به آدم بزرگ‌ها هم سفارش کنید که بیشتر مراقب درختان باشند و به خاطر ساختمان سازی، به جنگل‌ها حمله نکنند و درختان را قطع نکنند.

____________________________

قصه‌های بیشتر:

بازدید : 346
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 5:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کرمولک شکمو

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان کرمولک شکمو - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود. کرمولک ، یک کرم کوچولو بود که بر خلاف بقیه دوستانش خیلی کرم تنبلی بود و همیشه یک جایی زیر سایه لم می‌داد و بازی بچه‌های دیگر را نگاه می‌کرد. هر چقدر دوست‌هایش به او می‌گفتند که با آن‌ها بازی کند ف همیشه با خمیازه می‌گفت : « نه ، من خسته ام ، باید استراحت کنم ، شما بازی کنید. » مادر و پدر کرمولک خیلی نگران بودند ، چون او خیلی تپل شده بود. مادرش مدام به او می‌گفت : « پسرم ، قند عسلم ، خوبه کمی‌ورزش کنی ، گاهی وقتا نرمش کنی ، تا کمی‌لاغر بکنی ، خودت رو راحت بکنی. » اما کرمولک گوشش بدهکار نبود ، هر روز صبح که از خواب پا می‌شد تا شب که می‌خواست بخوابد همه اش یک گوشه‌‌‌ای دراز کشیده بود و هله هوله می‌خورد. کرمولک قصه ما‌‌ان‌قدر خوراکی‌های مختلف می‌خورد که دیگر دقت نمی‌کرد که الان دارد چه می‌خورد. تا این که یک روز که زیر سایه یک گل نشسته بود ، دید که باغبان مهربان وسط باغچه یک بوته کاشت که از این بوته چند دانه کوچولوی سبز آویزان بود. کرمولک بی توجه به بوته جدید به خواب بعد از ظهرش ادامه داد. روز‌ها می‌گذشت و دانه‌های سبز بوته جدید تبدیل به میوه‌های دراز و تپل قرمز رنگی شدند ه رنگ زیبای شان باغچه را هم زیبا تر کرده بود. کرمولک هم با دیدن رنگ زیبای این میوه‌های عجیب دلش ضعف می‌رفت تا یک گازی به آن‌ها بزند. او نمی‌دانست نام این میوه چیست ولی احساس می‌کرد باید خیلی خوش مزه باشد. از طرفی آن قدر تنبل بود که نمی‌توانست از بوته بالا برود و از میوه‌های خوش رنگ و با مزه اش بخورد. بالاخره یک شب کرمولک تصمیم گرفت وقتی قرص ماه کامل شد آرام و یواشکی کنار بوته برود و از آن میوه‌ها بخورد. شب که شد کرمولک آرام و بی سرو صدا از خانه بیرون رفت تا رسید به بوته. کمی‌به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بعد به سختی از بوته بالا رفت ، تا این که رسید به اولین میوه زیبا. چشم‌هایش را بست و با خوش حالی دهانش را تا‌‌ان‌جا که می‌توانست باز کرد و یک گاز بزرگ به آن زد اما ... به محض گاز زدن به آن میوه دهانش سوخت ، انگار آتش گرفته بود ، از شدت سوزش قرمز شد و شروع کرد به جیغ کشیدن. چون در خانه کرمولک باز بود ، پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش رفتند. آن‌ها دیدند کرمولک یک فلفل قرمز بزرگ را گاز زده و دارد می‌سوزد ، مادرش برایش آب آورد ، اما کرمولک آن قدر دهانش سوخته بود که اشک چشمانش تمام نمی‌شد ، پدر و مادرش او را به خانه بردند. مادرش او را دوباره به تختش برد و به او گفت : « تو امشب کار بدی کردی که بی اجازه از خانه بیرون رفتی ، اگر برایت اتفاقی می‌افتاد من و پدرت خیلی غصه می‌خوردیم. » کرمولک گفت : « مامان جونم آخه من چند روزی بود میوه‌های این بوته را می‌دیدم و خیلی دلم می‌خواست از ان‌ها بخورم ، واسه همین دیگه طاقتم تمام شد. » مادر کرمولک گفت : « تو باید سوال می‌کردی! اگر از من یا پدرت می‌پرسیدی ما به تو می‌گفتیم که این بوته ، بوته فلفله و نباید به اون نزدیک بشی ، یادته بهت می‌گفتم آن قدر شکمو نباش ، کمتر هله هوله بخور و کمی‌ورزش کن ، اگر به حرفم گوش می‌دادی به درد سر نمی‌افتادی ، اما شکمو بودن تو باعث شد به آن قدر اذیت بشی ، ولی حالا اشکالی نداره. به جاش یاد گرفتی از این به بعد هر چیزی رو که نمی‌دونی ، بپرسی و در مورد کاری که می‌خوای بکنی خوب فکر کنی. » کرمولک کوچولو اشکها شو پاک کرد و به مادرش گفت : « مامان جونم فول می‌دم از این به بعد پسر خوبی باشم ف هله هوله کمتر بخورم و هر چیزی هم که نمی‌دونم از شما بپرسم. قول می‌دم از فردا ورزش کنم و دیگه شکمو نباشم. » کرمولک از فردای اون روز به قولش عمل کرد و شروع کرد به ورزش کردن ، او دیگر هله هوله نمی‌خورد. به جایش غذا‌هایی می‌خورد که مقوی و سالم بودند. در کنار همه این‌ها کرمولک لاغر شده بود و حالا که دیگر خیلی تپل نبود ، می‌توانست با دوستانش بازی کند.

از کودک بپرسید :

- اگر شکمو باشیم ، چه می‌شود ؟

- به نظر تو هله هوله سالم است ؟

- برای سالم تر غذا خوردن چه نکاتی را باید رعایت کرد ؟

به کودک بگویید :

خوردن غذا‌های نا سالم و هله هوله به جز این که ممکن است چاقت کند ، می‌تواند باعث مریضی و دل درد تو هم بشود. تازه تو می‌توانی با دوستانت بازی‌هایی مثل قایم موشک و توپ بازی کنی که خیلی بیشتر سر حالت می‌کند و سالم تر و شاداب تر می‌شوی.

____________________________

قصه‌های بیشتر:

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 76
  • بازدید کننده امروز : 57
  • باردید دیروز : 125
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 333
  • بازدید ماه : 400
  • بازدید سال : 2490
  • بازدید کلی : 43724
  • کدهای اختصاصی