loading...

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

بازدید : 925
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان

پرنسس گل‌ها در دشت سرسبز

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد،
که به ملکه‌ی گل‌ها شهرت یافته بود.
چند سالی بود که او هر صبح به گل‌ها سر می‌زد،
آن‌ها را نوازش می‌کرد و سپس به آبیاری مشغول می‌شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل‌ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل‌ها گریه می‌کرد .
گل‌ها هم خیلی دلشان برای ملکه‌ی گل‌ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن‌ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره‌ی اتاق ملکه‌ی گل‌ها نشست.
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می‌زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل‌ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .

گل‌ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند،
به دنبال چاره‌‌‌ای می‌گشتند ، یکی از آنها گفت :

کاش می‌توانستیم به دیدن او برویم ولی می‌دانم که این امکان ندارد !

کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می‌توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.
گل‌ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می‌گرفت و برای ملکه می‌برد و او با دیدن و بوییدن گل‌ها ، حالش بهتر می‌شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه‌‌‌ای از خواب بیدار شد.

دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد ، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ؟ این صدای گریه‌ی غنچه‌های کوچولوی باغ بود.

آن‌ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می‌شدند ، نمی‌توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل‌ها ، آنها احساس تنهایی می‌کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه‌ی آن‌ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل‌ها را به باغ برگرداند .صبح فردا ، گل‌ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل‌ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می‌شد.
تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل‌ها آواز بخواند.
گلها و غنچه‌ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی‌های او لذت می‌بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال‌های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 72
  • بازدید کننده امروز : 70
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 120
  • بازدید ماه : 939
  • بازدید سال : 1928
  • بازدید کلی : 43162
  • کدهای اختصاصی