قصه کودکانهاسراف نمیکنم ، زنده بمانم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچههایشان زندگی میکردند .
بچههای عزیز
هر وقت که آهو خانم برای بچههایش غذا تهیه میکرد و میآورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچههایش به نام دم قهوهای میگفت : من بیشتر میخوام .
آهو خانم میگفت : آخر عزیز دلم باید به اندازهای که میتوانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف میشود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .
یک روز که با برادرش د نبال رنگین کمان میگشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف .
بقیهی میوهها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز میکرد
دید لاک پشتها دارند یک پرستوی بیمار را میبرند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچههای من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا میکنیم،
لطفا او را به لانهی ما بیاورید.
بچههای آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوهها گلابی هم هست گفتند: نه ،
آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا میشود .
دم قهوهای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه میکنی ؟
گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که میتوانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوهای یاد داد :
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
***