loading...

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

بازدید : 15
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 15:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه پلیسجنگل

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

اردکها هر وقت دلشون می‌خواست می‌پریدند توی آب برکه ،و آب رو کثیف و گل آلود می‌کردند و به حق بقیه‌ی حیوونا که می‌خواستن آب بخورن اهمیت نمی‌دادن.

زرافه‌ی مغرور که به خاطر قد بلندش می‌تونست برگهای بالای درختارو بخوره ،بارها و بارها خونه‌ی پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درختا بودند رو خراب می‌کرد و فرار می‌کرد .

روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود.

میمون بازیگوش هم هر وقت می‌رفت بالای درخت موز ،چند تا موز می‌خورد و پوستشونو توی راه پرت می‌کرد و با همین کارش باعث می‌شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورن .

خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود.تقریبا همه‌ی حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود .

حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی‌بگیرن .اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن .اما کلانتری بدون پلیسه نمی‌شه.حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه ؟

چاره‌ی کار قرعه کشی بود .ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشن .قرعه کشی شروع شد و بعد از دوساعت نتایج اون اعلام شد.

1- مار خالخالی

2- یوزپلنگ تیزپا

3- کلاغ راستگو

اشکال این قرعه کشی این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند چون هر سه نفرشون به اندازه‌ی مساوی رأی آورده بودند.از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودن.

اما حیونا اصرار داشتن بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنن.می‌خواستن دوباره برای قرعه کشی آماده بشن که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد.آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه ،کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت .خرگوشه داد می‌زد :آی دزد ،دزد .کمکم کنید،دزد همه‌ی پولامو برد، بدبخت شدم.

یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه، انداخت دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد .مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه‌ی حیوونارو برد کنار برکه .

نقاب رو که از چهره‌ی اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه ای، که دوست صمیمی‌خرگوشه است .

قضیه این بود که سنجاب قهوه‌‌‌ای و خرگوشه نقشه کشیده بودن تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می‌تونن با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدن و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشن.

همه، از این فکر خوب،خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

بازدید : 13
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 15:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه ببریکه حیوانات دیگر را مسخره می‌کرد

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می‌کرد و به آنها می‌خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می‌کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه‌‌‌ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می‌کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره‌ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره‌ها پرواز کرد و از غار خارج شد .
چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه‌‌‌ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی‌توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره‌ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی‌های حیوانات دیگر را می‌دید و با همه دوست بود.

بازدید : 12
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 15:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانهموش کور

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

🍒موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.»

🍍 مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم می‌خواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم می‌خواهد هرروز آسمان را نگاه کنم .

🥑حرکت ابرها را ببینم. می‌خواهم بدانم گل‌ها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : «این حرف‌ها را از کی شنیده ای؟»

🥒موش کور کوچولو گفت : «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.»
مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم.

🍋چون چشم‌های مان خوب نمی‌بیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه‌‌‌ای صدمه می‌بینیم.»

🍌موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده‌‌‌ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. »

🍉موش کور کوچولو خوشحال شد. فکری به ذهنش رسید ویک صندوق چه کوچولو برداشت. از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت رفت. سرش را از سوراخ بیرون آورد. گل زیبایی را دید.

🍄با خودش گفت: «با تعریف‌های کرم خاکی فکر کنم این گل است. »
گل را چید، آن را بو کرد: «به به! چه بوی خوبی.»

🌾گل را داخل صندوقچه گذاشت. به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من می‌خواهم همیشه تورا ببینم، اما لانه‌ی مان زیر خاک است. می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟» آسمان گفت : «باشد.»

🌵موش کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، می‌شود یک تِکّه از نورهایت را به من بدهی؟ دلم می‌خواهد در زیر زمین نورداشته باشم. »

🎋خورشید گفت : «بله، البته!»
موش کور کوچولو صدایی شنید. پرسید : «این صدای چیست؟ »
من رود هستم.

🍑موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، می‌شود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم می‌خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.» رود خندید و گفت: «باشد، قبول.

موش کور کوچولو صندوقچه‌اش را باز کرد. یک تِکّه رود، یک تِکّه نور، یک تِکّه آسمان توی صندوقچه‌اش گذاشت.
درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت.
دلش می‌خواست هر چه زودتر آن‌ها را به مادر و کرم خاکی نشان دهد

بازدید : 534
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانهاسراف نمی‌کنم ، زنده بمانم

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه‌هایشان زندگی می‌کردند .
بچه‌های عزیز
هر وقت که آهو خانم برای بچه‌هایش غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه‌هایش به نام دم قهوه‌‌‌ای میگفت : من بیشتر می‌خوام .
آهو خانم می‌گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه‌‌‌ای که می‌توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می‌شود .

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .
یک روز که با برادرش د نبال رنگین کمان می‌گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف .
بقیه‌ی میوه‌ها را هم برای آهو خانم بردند.

حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می‌کرد
دید لاک پشت‌ها دارند یک پرستوی بیمار را می‌برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه‌های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می‌کنیم،
لطفا او را به لانه‌ی ما بیاورید.

بچه‌های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود.
آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه‌ها گلابی هم هست گفتند: نه ،
آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می‌شود .

دم قهوه‌‌‌ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید

که گریه میکند به او گفت چرا گریه می‌کنی ؟
گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می‌توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه‌‌‌ای یاد داد :

🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐

گلابی تمیزم
همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا

***

بازدید : 726
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانهعاقبت دروغگویی🎭

قصه داستان عاقبت دروغگویی - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

روزی روزگاری پسرک چوپانی در ده‌‌‌ای زندگی می‌کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه‌های سبز و خرم نزدیک ده می‌برد تا گوسفندها علف‌های تازه بخورند.
او تقریبا تمام روز را تنها بود.
یک روز حوصله او خیلی سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالای تپه ، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی‌تفریح کرده باشد. او فریاد کشید: گرگ، گرگ، گرگ آمد.
مردم ده ، صدای پسرک چوپان را شنیدند. آنها برای کمک به پسرک چوپان و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند ، پسرک را خندان دیدند، او می‌خندید و می‌گفت : من سر به سر شما گذاشتم.
مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
ز آن ماجرا مدتها گذشت،یک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر می‌کرد به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فریاد کشید: گرگ آمد ، گرگ آمد ، کمک ...
مردم هراسان از خانه‌ها و مزرعه‌هایشان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند.
مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسی چیزی می‌گفت و از اینکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. آنها از تپه پایین آمدند و به مزرعه‌هایشان برگشتند.
از آن روز چند ماهی گذشت . یکی از روزها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.
پسرک هر چه فریاد می‌زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنید....
ولی کسی برای کمک نیامد . مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می‌گوید و می‌خواهد آنها را اذیت کند.
آن روز چوپان نتیجه مهمی‌در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می‌گوید.

بازدید : 759
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانهفقط یک جعبه

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان فقط یک جعبه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

یک جعبه، وسط جاده افتاده بود.
روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه‌ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند.
کمی‌بعد، مار از راه رسید.
مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می‌گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه‌ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد.
کلاغ از راه رسید.
کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه‌ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد.

همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن‌ها سعی می‌کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد.
مارمولک حنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!»

مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!»
کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!»
مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!»
روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می‌کنی!»
و دوباره به جان هم افتادند.
مارمولک از درختی بالا رفت و به آن‌ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله‌ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه‌ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا.
ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند.
سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!»
و با لب و لوچه‌ی آویزان از آن جا دور شدند.

مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید.

بازدید : 523
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 16:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه قورباغهسبز

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان قورباغه سبز - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه

جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏‌ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد.

ناگهان...

ویز... ویز... ویز...

بیز... بیز... بیز...

وز... وز... وز...

یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.

مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»

دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه‏ قاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه‏ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه‏قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق‏ تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر می‏شد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه‏ای را که به طرفش می‏آمدند، نشنید! کمی‌بعد، پشه‏‌ی چاق و چله‏‌‌‌ای نیش محکمی‌به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:

«آخ... وای... آی...»

پشه و مگس فرار کردند.

سنجاب، همان‏طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:

«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!

خوش‏ گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»

دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه‏‌ی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.

بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس‏ها و پشه ‏هایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین می‏پریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:

«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»

حیوان‏ها متوجه‏ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:

«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ‏ی بی‏مصرف!»

دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:

«پشه‏‌ها و مگس‏ها کم بودند، این هم اضافه شد!»

لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:

«واه ... و اه... چه چشم‏های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»

جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ‏هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.

قورباغه بازویش را گرفت و گفت:

«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ‏هایت باشی!»

حیوان‏ها خندیدند. جوجه تیغی گفت:

«جایزه‏ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زباندراز شما!»

قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.

حیوان‏ها بلندتر خندیدند و داد زدند:

- آخ جان! رفت...

لک لک گفت: «مگس‏ها و پشه‏‌ها هم رفته‏اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:

«اگر دوباره بیایند، می‌‏دانم چه کارشان ...»

اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...

ویز... ویز... ویز...

بیز... بیز... بیز...

وز... وز... وز...

همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه ‏تیغی هم چند تا از تیغ‏هایش را به طرف‏ آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:

«آه... خسته شدم! آخر چه‏قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ‏هایم زندانی کنم؟»

لک لک پرید هوا و گفت:

«من که رفتم. خداحافظ!»

ویز... ویز... بیز... وز... وز...

سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس‏ها و پشه‏‌ها، بالا و پایین پریدند!

قور... قور... قور...

ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه‏ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه‏ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را می‏آورد بیرون و می‏برد توی دهانش! جوجه‏تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ‏هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:

«عجب! باز هم مگس‏ها و پشه ‏ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»

جوجه ‌‏تیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را می‏لیسید و به... به... و قور... قور... می‏کرد و می‏گفت:

«وای ... چقدر خودش‏مزه ‏اند!»

جوجه‏ تیغی که تازه متوجه‏ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان‏ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک‏لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه‏ تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دست‏ها و پاهایش را از زیرتیغ‏هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ می‏دانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ می‏دانید قورباغه‏ای که دلش را یک عالم شکستیم چه می‏کرد؟»

او ماجرا را برای حیوان‏ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه‏ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.

دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی‌بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه ‏تیغی و لک ‏لک بود!

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 75
  • بازدید کننده امروز : 73
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 123
  • بازدید ماه : 942
  • بازدید سال : 1931
  • بازدید کلی : 43165
  • کدهای اختصاصی