loading...

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

بازدید : 579
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 14:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

داستان - داستان کوتاه کودکانه - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می‌رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربه‌‌‌ای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش می‌خواست توپ خاردار را با دست‌هایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.
می‌خواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار می‌کنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، می‌خواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم می‌کند.»
مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا می‌شوند و به دستت فرو می‌روند و زخمی‌می‌شوی.»
موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامی‌حرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آن‌ها دور شد.
آن وقت مادر موکی گفت: «تیغ‌های جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغ‌ها از پوست جوجه تیغی جدا می‌شوند و به بدن آن حیوان فرو می‌روند.
گاهی وقت‌ها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغ‌هایش را به طرف آن‌ها پرتاب می‌کند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغ‌های بدنش استفاده می‌کند.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

بازدید : 478
شنبه 16 اسفند 1398 زمان : 14:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه شونه بود ...

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه شونه بود

رفتم بالا شونه بود
دندونه دندونه بود

موج موهامو صاف کرد
پیچید کلاف کلاف کرد

اومدم پایین قیچی بود
قیچی می‌زد هر چی بود

اومد به خونه ما
دوست شد با شونه ما

موی منو کوتاه کرد
سرم رو مثل ماه کرد

***

بازدید : 536
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 6:13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه

موضوع: کودک غرغرو

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

کودک غرغرو

اتل و متل به کودک
یه کودک با نمک

نشسته توی ایوون
کنارحوض و گلدون

خسته و بی حوصله
داره حسابی گله

هم بازیه خوب میخواد
یه دوست محبوب میخواد

مامان میگه بچه جون
بیا تو بیرون نمون

هوا که خیلی سرده
عامل تب یا درده

بی بی میگه عزیزم
دلبرک تمیزم

بیا بگم یه قصه
یه قصه‌ی بی غصه

تا دوست بشی با خرگوش
با اسب و میمون و موش

بابا میگه‌‌‌ای بلا
شیطونک ناقلا

جعبه‌ی میخ رو بیار
اینجا تو ایوون بزار

تا که با چکش و چوب
بسازیم جعبه‌‌‌ای خوب

یه کاردست چه خوشکل
آسون و خوب نه مشکل

واسه اسباب بازیات
باشه بعد از بازیات

***

بازدید : 578
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 6:13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه

موضوع: مداد آبی

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موضوع مداد آبی

مداد آبی من چند روزه حال نداره
بازم نوکش شکسته
غمگینه غصه داره
نقاشی هم نداره
نه آسمون نه دریا
ماهی نقاشی هم افتاده روی شن‌ها
یه روز بابا برایم یه بسته ماژیک خرید
به دفتر و یک پاک کن
یدونه شیک خرید
نه می‌خورم نوکش را
نه می‌کشم به دیوار
هدیه خوب بابا مونده برام یادگار

***

بازدید : 558
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 15:15
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه

تو دفترم می‌کشم قناری قشنگی

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

تو دفترم می‌کشم
قناری قشنگی

می‌خوام که رنگش کنم
با یک مداد رنگی

اما قناری من
بال و پرش رو بسته

چون که مداد زردم
نوک نداره، شکسته

***

بازدید : 643
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه

موش اومد تو خونمون

شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی - شعر کودکانه موش اومد تو خونمون

موش اومد تو خونمون
رفت توی آشپز خونمون
پنیرا رو خورده بود
روغنا رو ریخته بود
وای از این موش بلا
میدمش گربه سیاه🐈🐈
گربه سیاهه بخورش
بچه‌هاش بزرگ بشن
تو کوچه‌ها ولو بشن
میو میو میو میو

***

بازدید : 513
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

شعر کودکانه

خونه مادربزرگه

شعر خونه مادربزرگه - شعر برای حفظ کودکان - شعر برای پیش دبستانی‌ها - شعر برای کودکان - شعر برای کودکستانی‌ها - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر کودکستان - شعر کودکستانی

خونه‌ی مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه‌ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خونه‌ی مادربزرگه حرفای تازه داره
خونه‌ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره

کنار خونه‌ی ما
همیشه سبزه زاره
دشتاش پر از بوی گل
اینجا همش بهاره
دل وقتی مهربونه , شادی میاد میمونه
خوشبختی از رو دیوار سر میکشه تو خونه

خونه‌ی مادربزرگه هزار تا قصه داره
خونه‌ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خونه‌ی مادربزرگه حرفای تازه داره
خونه‌ی مادربزرگه گیاه و سبزه داره

***

بازدید : 420
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه شکموترین پنگوئن

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان شکموترین پنگوئن - قصه شب - قصه برای دبستانی‌ها

یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره‌ی بزرگ و قشنگ زندگی می‌کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می‌گرفت و می‌خورد، نه با دوستاش بازی می‌کرد و نه با اونا به گردش می‌رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.

پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می‌گفتند: چرا نمی‌ری با دوستات بازی کنی؟

می‌گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.

مامانش می‌گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.

پنگوئن کوچولو جواب می‌داد: مامانی نگران من نباش، من می‌دونم چی کار کنم.

هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می‌کردند، اون گوش نمی‌کرد و فقط می‌خورد.

یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره‌ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه‌‌‌ای انجام می‌دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می‌بستند و روش راه می‌رفتند.

پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می‌زد و تشویقشون می‌کرد.

اون دلش می‌خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی‌تونه از این بازیا بکنه.

پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی‌تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه‌ی بقیه‌ی پنگوئن‌ها شده بود.

پنگوئن کوچولو قصه‌ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می‌خواد مثل بقیه‌ی پنگوئنا باشه.

بازدید : 406
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 13:48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه

عمو نوروز و ننه سرما

صه داستان عمو نوروز و ننه سرما - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی‌ها

یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می‌افتاد و عصا به دست می‌آمد به سمت دروازه شهر.

بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می‌کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار, صبح زود پا می‌شد, جایش را جمع می‌کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می‌کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می‌گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می‌کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می‌پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می‌زد و فرشش را می‌آورد می‌انداخت رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می‌چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل و نبات می‌ریخت. بعد منقل را آتش می‌کرد و می‌رفت قلیان می‌آورد می‌گذاشت دم دستش. اما, سر قلیان آتش نمی‌گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می‌نشست.
اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…

چندان طول نمی‌کشید که پلک‌های پیرزن سنگین می‌شد و یواش یواش خواب به سراغش می‌آمد و کم کم خرناسش می‌زفت به هوا.

در این بین عمو نوروز از راه می‌رسید و دلش نمی‌آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می‌چید رو سینه او می‌گذاشت و می‌نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی‌داشت می‌گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می‌زد و یک نارنج از وسط نصف می‌کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می‌خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می‌کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می‌بوسید و پا می‌شد راه می‌افتاد.

آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می‌شد و پیرزن بیدار می‌شد. اول چیزی دستگیرش نمی‌شد. اما یک خرده که چشمش را باز می‌کرد می‌دید‌‌‌ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش‌ها رفته اند زیر خاکستر, لپش هم تر است. آن وقت می‌فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.

پیر زن خیلی غصه می‌خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می‌ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می‌کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره‌‌‌ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.

پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی‌داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی‌ها می‌گویند اگر این‌ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می‌رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.

بازدید : 613
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 8:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه کودکانه

موضوع: بهترین بابای دنیا

قصه داستان موضوع بهترین بابای دنیا پدر - داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - قصه برای دبستانی‌ها

یکی بود یکی نبود، یه موش کوچولو به اسم موش قزی با پدرش زندگی می‌کرد. بابا موشه از صبح تا شب کار میکرد و شب که به خونه می‌رسید خسته بود و می‌خواست استراحت کنه. اما موش قزی شروع می‌کرد به سر و صدا و بالا و پائین پریدن، تا اینکه بابا موشی سرش درد می‌گرفت و داد می‌زد: موش قزی چقد سر و صدا میکنی؟

موش قزی هم گوشه‌‌‌ای کز میکرد و با بابا موشی قهر می‌کرد.

یکبار پیش خودش گفت: فردا از اینجا می‌رم تا یه بابای خوب برای خودم پیدا کنم.

فردای آن روز موش قزی از خانه بیرون آمد و رفت و رفت تا به یک قصابی رسید. داخل شد. سلام کرد و به آقای قصاب گفت:

اینجا و اونجا می‌کنم بابائی پیدا بکنم

آیا تو بابا می‌شوی؟ در دل من جا می‌شوی

اما نباید اخم کنی قلب منو زخم کنی

آقا قصاب خندید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می‌خوام چیکار؟

موش قزی ناراحت شد و رفت و رفت تا دم بزازی رسید. سلام کرد و شعرش را دوباره برای بزاز خواند. آقای بزاز با عصبانیت نیم متر فلزی خودش را به زمین کوبید و گفت: برو سوخته سیاه، دختر دارم چو قرص ماه، موشه قزی می‌خوام چیکار؟

موش قزی ترسید و تندی طرف خونه دوید. وقتی به خانه برگشت دید بابا موشی با غصه داد می‌زنه: موش قزی؟ کجایی که دلم برای شیطونیات تنگ شده.

موش قزی به بغل پدرش دوید و با خوشحالی گفت:

موشی بابای نازنین، لنگه نداره رو زمین

قربون بابای خودم، دوباره دخترش شدم.

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 92
  • بازدید کننده دیروز : 68
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 352
  • بازدید ماه : 419
  • بازدید سال : 2509
  • بازدید کلی : 43743
  • کدهای اختصاصی