loading...

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

قصه های داستان کودکانه کوتاه آموزنده زیبا جالب خواندنی

بازدید : 722
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانهآرزوی گربه پشمالو

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - قصه شب

💭🐱
موضوع: خودباوری و پذیرش تفاوت‌ها
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می‌کرد .او تنها بود و همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می‌کردند نگاه می‌کرد .😿

به همین خاطر یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده‌ها پرواز کردند و رفتند .
🕊🕊🕊
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می‌توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .

دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .💭🐱

آرزوی گربه پشمالو را فرشته‌‌‌ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادویی خود به شانه‌های گربه زد.👰

صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه‌هایش سنگینی می‌کند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد.🙀

گربه پشمالو خواست پرواز کند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد او هر روز تمرین می‌کرد تا پرواز کردن را یاد بگیرد.

روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود،‌ در آسمان چرخب زد و روی درختی کنار پرنده‌ها نشست.🌳

وقتی پرنده‌ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می‌توانستند به او نوک زدند . 🕊🕊🕊
گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی‌کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد و یکی از بالهایش شکست.

شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی‌برد و مرتب ناله می‌کرد. 😿

فرشته کوچولو صدایش را شنید و خودش را به گربه رساند.

فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده‌ها از دیدن تو وحشت می‌کنند و به تو آزار می‌رسانند . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی.👰

بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.

صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد. 😺

یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند.

به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .🏡

در اتاق دختر کوچکی بود که وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . 👧🏻
دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می‌خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می‌دم . 👧🏻🍶

گربه پشمالو وقتی دید دوستی مهربان پیدا کرده، خوشحال شد، میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.😻

🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

بازدید : 707
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانهمیوه‌های غمگین

داستان قصه کودکانه میوه‌های غمگین - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه شب - داستان کوتاه کودکانه
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇

پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می‌گشت و بو می‌کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می‌کردند. 😭😭😭

پیشی پرسید: میوه‌ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی‌شدید و بی حال هستید؟

گلابی گنده‌‌‌ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می‌خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐

دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی‌دانی چقدر کیف می‌داد. ⛲️⛲️⛲️

یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

یک هلوی درشت ولی نصفه ناله‌‌‌ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می‌زد...

هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩

سیب گفت: راست می‌گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه‌ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی‌دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می‌کردند و به به می‌گفتند.🍎

یک خیار زخمی‌از میان میوه‌ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می‌داشت و فقط یک گاز می‌زد و دور می‌انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می‌رفت صدای میوه‌های غمگین را می‌شنید که مدام گریه می‌کردند.

🍌😢🍎😢🍑😢🍐😢🍇

بازدید : 554
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانهبا موضوع دست مامان رو رها نکنید🎭

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان قصه موضوع دست مامان رو رها نکنید - داستان کوتاه کودکانه

رامین خیلی کوچولو بود. تازه می‌توانست دستش را به دیوار بگیرد و چند قدم بردارد. کمی‌که می‌ایستاد، تعادلش را از دست می‌داد و به زمین می‌خورد. مامان و باباش خوشحال بودند که بچه شان بزرگ شده و می‌تواند روی پاهای خودش بایستد.
👟👟 یک روز بابای رامین یک جفت کفش سفید کوچولو که عکس خرگوش روی آنها بود و طوری ساخته شده بودند که موقع حرکت صدایی شبیه صدای سوت از آنها بلند می‌شد، برای رامین خرید.
👟👟کفشهارا پای رامین کردند و رامین هم شروع کرد به راه رفتن و زمین خوردن.
🎊از پاهایش مرتب صدای سوت به گوش می‌رسید و بابا و مامان خوشحال می‌شدند و می‌خندیدند.
👒یک روز عصر، اواخر ماه فروردین که هوا خیلی خوب بود، مامان و بابا ، کفشها را پای رامین کردند و لباس و کلاه سبزرنگی هم تنش کردند و او را به پارک بردند.
رامین کوچولو باخوشحالی دست در دست مامان و باباش در پارک قدم می‌زد و صدای کفشهایش توجه مردم را به خود جلب می‌کرد.
👟👟هرکس صدای کفشها را می‌شنید ، می‌ایستاد و رامین را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. بعضیها هم جلو می‌آمدند و با محبت نگاه و نازش می‌کردند. چند دقیقه‌‌‌ای که راه رفتند، مامان رامین گفت:
« بچه ام خسته میشه ، بیا کمی‌بنشینیم...» بابای رامین هم قبول کرد و رفتند روی نیمکتی نشستند.
👶🏻اما رامین دلش نمی‌خواست بنشیند، بلند شد و جلوی آنها ایستاد و شروع کرد به دَدَ دَدَ کردن و دست زدن ، یعنی پاشید راه برویم .
💑مامان و بابا هم اطاعت کردند و دنبالش راه افتادند. یک ساعت گذشت.
مامان و بابا خسته شدند ،اما رامین خسته نمی‌شد. سروصدا می‌کرد و راه می‌رفت و زمین می‌خورد و کفشهایش سوت می‌زدند.
🌽🍧بابا رفت تا از گیشه‌ی روبروی پارک خوراکی بخرد. مامان و رامین در پارک ماندند.
👨‍👩‍👦‍👦در همان وقت چندتا از دوستان مامان، اورا دیدند و به سویش آمدند و شروع کردند به احوالپرسی و دست و روبوسی .
آنقدر سرگرم خوش وبش و احوالپرسی بودند که ندیدند رامین کوچولو از کنار مادرش دور شده است.
مامان هم که فکر می‌کرد رامین همانجا در کنارش ایستاده ، توجهی نکرد و به گفتگو با دوستانش ادامه داد. ناگهان یکی از دوستانش پرسید: راستی رامین کجاست؟ نمی‌بینمش.
مامان سرش را برگرداند ، اما رامین را ندید. دوستان او عجله داشتند، خداحافظی کردند و رفتند و مامان با دلواپسی دنبال رامین گشت.
همان موقع بابا که خوراکی خریده بود برگشت و وقتی ماجرا را فهمید ، او هم شروع به گشتن کرد. آنها چندبار دور و برشان را نگاه کردند و از رهگذران 👗پرسیدند: شما یک پسر کوچولو با لباس و کلاه سبز ندیدید؟ و... کسی ندیده بود. نگران شدند چون خیال می‌کردند بچه را دزدیده اند.
🎊ناگهان صدای جیک جیکی به گوش مامان رسید. خوب گوش داد، صدا از پشت شمشادها می‌آمد. مامان به سوی شمشادها رفت .
🌳رامین کوچولو دستش را به برگهای شمشاد گرفته بود و داشت راه می‌رفت.
مامان باخوشحالی به طرفش دوید و او را بغل کرد. لباس رامین خاکی و کثیف شده بود. معلوم بود که روی زمین نشسته و بازی کرده است. بابا که از دور رامین را در آغوش مامان دید، به طرفشان آمد و پرسید: کجا رفته بودی؟ و مامان با لحن کودکانه به جای رامین جواب داد: دَ دََ دَدَ بودم.
👶🏻بله... رامین کوچولو پشت شمشادهای بلند نشسته بود و با برگهای آن بازی می‌کرد و چون لباسش درست همرنگ برگهای شمشاد بود، بابا و مامان او را نمی‌دیدند. اما وقتی صدای کفشهای اوبه گوش مادرش رسید، خیلی زود پیدایش کرد. 👨🏻👩🏻بابا و مامان دست و صورت کثیف رامین را شستند و بعد از خوردن خوراکی‌هایشان به خانه برگشتند.
از آن روز به بعد وقتی رامین راه می‌رفت و صدای سوت کفشهایش در خانه می‌پیچید، مامان برایش میخواند:
رامین کوچولو صداش میاد ، صدای کفش پاش میاد ، صدای خنده‌هاش میاد ... رامین هم با دَدَ گفتن به مادرش می‌فهماند که دلش می‌خواهد به گردش برود.
☝️ولی بچه‌های گل ، شما یادتون باشه که هیچوقت " دست مامان رو رها نکنید"

بازدید : 650
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 21:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه های داستان شعر کودکانه بچگانه کوتاه زیبا جالب خواندنی

داستان کودکانهصلح حیوانات

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه‌های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - داستان کوتاه کودکانه - داستان قصه صلح حیوانات

مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه‌‌‌ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .

رفت ورفت تا به پشت نرده‌های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .

روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

خروس گفت : از تو می‌ترسم و بالای درخت احساس امنیت می‌کنم .

روباه گفت : مگر نشنیده‌‌‌ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .

خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد

روباه پرسید : به کجا نگاه می‌کنی ؟

خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می‌دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد . نمی‌دانم سگ است یا گرگ !

روباه گفت : با این نشانی‌ها که تو می‌دهی ، سگ بزرگی به اینجا می‌آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم .

خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟

روباه گفت : می‌ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .

و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد .

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 34
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 76
  • بازدید کننده امروز : 74
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 124
  • بازدید ماه : 943
  • بازدید سال : 1932
  • بازدید کلی : 43166
  • کدهای اختصاصی