قصه کودکانه توپ تیغ تیغی
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه میرفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرو رفتند.
موکی دستش را عقب کشید و با پایش به آن توپ ضربهای زد. خارها به پایش فرورفتند و او جیغ کشید. موکی خیلی دلش میخواست توپ خاردار را با دستهایش بگیرد. او باز هم به توپ دست زد. خاری از توپ جدا شد و در دستش فرو رفت و او باز هم جیغ کشید.
مادرش که روی درختی مشغول چرت زدن بود، صدای او را شنید. از درخت پایین آمد و به سوی موکی رفت. موکی هنوز کنار توپ ایستاده بود.
میخواست با پا به آن ضربه بزند. مادر موکی او را دید. با تعجب پرسید: «موکی جان، چه کار میکنی؟ جوجه تیغی را اذیت نکن! بگذار به خانه اش برود!» موکی گفت: «مامان! این یک توپ است، میخواهم با آن بازی کنم. اما تیغ دارد و اذیتم میکند.»
مادر موکی با خنده گفت: «نه عزیزم! این توپ نیست. این یک جوجه تیغی است که از ترس تو به شکل گلوله خار در آمده. اگر به او دست بزنی، خارهایش جدا میشوند و به دستت فرو میروند و زخمیمیشوی.»
موکی از جوجه تیغی دور شد و کنار مادرش ایستاد. جوجه تیغی به آرامیحرکت کرد و به راهش ادامه داد. موکی و مادرش آن قدر به جوجه تیغی نگاه کردند تا رفت و از آنها دور شد.
آن وقت مادر موکی گفت: «تیغهای جوجه تیغی خیلی شُل هستند. وقتی حیوانی بخواهد او را چنگ بزند، تیغها از پوست جوجه تیغی جدا میشوند و به بدن آن حیوان فرو میروند.
گاهی وقتها هم جوجه تیغی با چرخاندن دمش، چند تا از تیغهایش را به طرف آنها پرتاب میکند.» آن روز موکی فهمید که جوجه تیغی برای دفاع از خودش، از تیغهای بدنش استفاده میکند.
نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی